رهی معیری | رباعی "فریبا"

ساخت وبلاگ
... در خیالات خودم در زیر بارانی که نیستمی‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیستمی‌نشینی رو به رویم خستگی در می‌کنیچای می‌ریزم برایت توی فنجانی که نیستباز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟باز می‌خندم که خیلی! گر چه می‌دانی که نیستشعر می‌خوانم برایت واژه‌ها گل می‌کنندیاس و مریم می‌گذارم توی گلدانی که نیستچشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی -دست‌هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟وقت رفتن می‌شود با بغض می‌گویم نروپشت پایت اشک می‌ریزم در ایوانی که نیستمی‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شودباز تنها می‌شوم با یاد مهمانی که نیست.بیتا امیری. رهی معیری | رباعی "فریبا"...ادامه مطلب
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 22:22

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمددر نمازم خم ابروی تو با یاد آمدحالتی رفت که محراب به فریاد آمداز من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدارکان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمدباده صافی شد و مرغان چمن مست شدندموسم عاشقی و کار به بنیاد آمدبوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنومشادی آورد گل و باد صبا شاد آمدای عروس هنر از بخت شکایت منماحجله حسن بیارای که داماد آمددلفریبان نباتی همه زیور بستنددلبر ماست که با حسن خداداد آمدزیر بارند درختان که تعلق دارندای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد.غزل شماره ۱۷۳ از دیوان حافظ – رهی معیری | رباعی "فریبا"...ادامه مطلب
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 12:10

.هزار سال در این آرزو توانم بودتو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زودتو سخت ساخته می آیی و نمی دانمکه روز آمدنت روزی که خواهد بودزهی امید شکیب آفرین که در غم توز عمر خسته ی من هرچه کاست عشق افزودبدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشایکزین بدآمده راه برون شدی نگشودبرون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشتکه بر کرانه ی طوفان نمی توان آسوددلی به دست تو دادیم و این ندانستیمکه دشنه هاست در آن آستین خون آلودچه نقش می زند این پیر پرنیان اندیشکه بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود.هوشنگ ابتهاج. رهی معیری | رباعی "فریبا"...ادامه مطلب
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 12:10

.این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کندوامروزآنقدر شفافیمکه قاتلان درونمان پیداستو دریای شهرمانچنان خسته استکه عنکبوتو بر موج هایش تار می بندد.کاشکسی این مارها را عصا کندو کاش آنکه استخوان هایم را می جويدشعرهایم را از بر نبود .زنبورها را مجبورکرده ایماز گلهاى سمّیعسل بیاورندوگنجشکی که سال هابر سیم برق نشستهاز شاخه ی درخت می ترسد .با من بگوچگونه بخندموقتی که دور لب هایم را مین گذاری کرده اند .ماکاشفان کوچه های بن بستیمحرف های خسته ای داریماین بارپیامبری بفرستکه تنها گوش کند.گروس عبدال. رهی معیری | رباعی "فریبا"...ادامه مطلب
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 12:10

چه‌ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردممگر دشمن کند این‌ها که من با جان خود کردمطبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوریغلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردممگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردیکجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردمز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت منبه هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردمز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندمبه او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردموحشی باقی رهی معیری | رباعی "فریبا"...ادامه مطلب
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 11 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 22:40

روز مرگم، هرکه شیون کند از دور و برم دور کنیدهمه را مست و خراب از می انگور کنیدمزد غـسـال مرا سيــــر شــرابــــــش بدهيدمست مست از همه جا حال خرابش بدهيدبر مزارم مــگــذاريــد بـيـــايد واعــــــظپـيــر ميخانه بخواند غــزلــي از حــــافـــظجاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـــزنيـــدشاهدي رقص کند جمله شما کـــف بزنيدروز مرگــم وسط سينه‌ی من چـــاک زنيـداندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــدروي قــبـــرم بنويـسيــد وفــــادار برفـــتآن جگر سوخته ی خسته از اين دار برفــــتوحشی بافقی رهی معیری | رباعی "فریبا"...ادامه مطلب
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 11 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 22:40

بیچاره کسی که زر نداردوز معدن زر خبر نداردبیچاره دلی که ماند بی‌توطوطیست ولی شکر ندارددارد هنر و هزار دولتافسوس که آن دگر نداردمی‌گوید دست جام بخششما بدهیمش اگر نداردبر وی ریزییم آب حیوانگر آب بر آن جگر نداردبی برگان را دهیم برگیزان برگ که شاخ تر نداردآن‌ها که ز ما خبر ندارندگویند دعا اثر نداردنزدیک آمد که دیده بخشیمآن را که به ما نظر نداردخاموش که مشکلات جان راجز دست خدای برنداردغزل شمارهٔ ۶۹۷: دل بی‌لطف تو جان ندارد » « غزل شمارهٔ ۶۹۵: این قافله بار ما نداردمولانا رهی معیری | رباعی "فریبا"...ادامه مطلب
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 10 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 22:40

نه کسی منتظر استنه کسی چشم به راهنه خیال گذر از کوچه ما دارد ماهبین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه...!به چه دل خوش کند آن خسته پلنگی که فقطحاصلش زخم شد از پنجه کشیدن بر ماهبه امید گذر قافله از دشت مباشبه عزیزی نرسد هرکه درآید از چاهچشم بسته است خدا بر همه بدهای جهانتا که یک وقت نبیند تو بیفتی به گناه..!سیدحسین شریفی رهی معیری | رباعی "فریبا"...ادامه مطلب
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 14 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 12:07


هر ثانیه که می‌گذرد
چیزی از تو را با خود می‌برد
زمان غارتگر غریبی است
همه چیز را بی اجازه می‌برد
و تنها یک چیز را همیشه فراموش می‌کند ...
حس" دوست داشتن " تو را...

آنتوان دوسنت اگزوپری

رهی معیری | رباعی "فریبا"...
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 14 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 12:07

آرام باش عزیز من

آرام باش.

حکایت دریاست زندگی،

گاهی درخشش آفتاب،

برق و بوی نمک،

ترشح شادمانی،

گاهی هم فرو می‌رویم،

چشم‌های‌مان را می‌بندیم،

همه جا تاریکی است.

آرام باش عزیز من

آرام باش

دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم

و تلالو آفتاب را می‌بینیم

زیر بوته‌ای از برف

که این دفعه

درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود.

#حکایت دریاست زندگی

#اثر شمس لنگر

رهی معیری | رباعی "فریبا"...
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 15 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 12:07