بیچاره کسی که زر ندارد
وز معدن زر خبر ندارد
بیچاره دلی که ماند بیتو
طوطیست ولی شکر ندارد
دارد هنر و هزار دولت
افسوس که آن دگر ندارد
میگوید دست جام بخشش
ما بدهیمش اگر ندارد
بر وی ریزییم آب حیوان
گر آب بر آن جگر ندارد
بی برگان را دهیم برگی
زان برگ که شاخ تر ندارد
آنها که ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر ندارد
نزدیک آمد که دیده بخشیم
آن را که به ما نظر ندارد
خاموش که مشکلات جان را
جز دست خدای برندارد
غزل شمارهٔ ۶۹۷: دل بیلطف تو جان ندارد » « غزل شمارهٔ ۶۹۵: این قافله بار ما ندارد
رهی معیری | رباعی "فریبا"...برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 37