دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم : این خود اوست، یا نه، دیگری ست
چیزكی از او در بود و نبود
گفتم : این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم كردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در كف باد خزان پرپر شدیم
از فروشنده كتابی را خرید
بعد از آن اهنگ رفتن ساز كرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من بود در را برایش باز كرد
عمر من بود او كه از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او
#حمید_مصدق
برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 24